جمعه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ 17 May 2024
يکشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۱ - ۱۵:۳۷
کد خبر: ۵۴۸۴۴

اوین، نیمه‌شب یکشنبه؛ این یک گزارش نیست!

اوین، نیمه‌شب یکشنبه؛ این یک گزارش نیست!
این یک گزارش نیست. چیزهایی است که شامگاه شنبه و بامداد یکشنبه با چشمان خودم اطراف زندان اوین دیده‌ام. ناقص و پراکنده است. نمی‌دانم نوشتنش فایده‌‌ای دارد یا نه. نمی‌دانم از سر خشم، ناامیدی یا عادت است که می‌نویسم. فقط می‌نویسم چون بیهودگی نوشتن را به بیهودگی ننوشتن ترجیح می‌دهم.
نویسنده :
مازیار خسروی

 

تَرک موتور، از لابلای خودروها، گاهی از پیاده‌راه و گاهی در خلاف جهت مسیر اتوبان، پیش می‌رویم. هر چه جلوتر می‌روی، بوی دود و سوختگی بیش‌تر می‌شود. تمام اتوبان‌های منتهی به زندان اوین از کیلومترها دورتر قفل است. اینجا و آنجا زنان و مردانی را می‌بینی که پیاده، رو به شمال می‌روند.

 

به جایی می‌رسی که اتوبان را بسته‌اند. بر می‌گردی. روی مکان‌یاب گوشی، برای بار چندم می‌نویسی زندان اوین و دکمه جستجو را فشار می‌دهی. می‌روی تا جایی که باز همان آدم‌ها با همان لباس‌ها راه را بسته‌اند. بر می‌گردی و دوباره بالاخره با هزار مکافات می‌رسی به همان پیچ معروف که اگر دست چپ توی سرازیری بپیچی می‌رسی به زندان اوین و سربالایی دست راست می‌رود سمت درکه. اینجا دیگر جوری سفت و سخت، صف بسته‌اند که هیچ‌جوره نمی‌شود رد بشوی‌. مثل بقیه آدم‌ها، خواسته‌ناخواسته هُل داده می‌شوی سمت مقابل. با کوچه پس‌کوچه‌های درکه، پیچ و تاب می‌‌خوری و می‌روی بالا؛ نقشه‌‌ات این است که حالا که در اصلی نشد، بروی سمت در ملاقات زندان اوین پیاده‌ها یا موتورسوارهایی که روی تَرک‌شان زنان نشسته‌اند زیادند. چیزی نمی‌گویند اما همه می‌دانند دارند یک جا می‌روند.

 

یک دفعه لیزر می‌افتد توی چشمت. صد، صد و پنجاه متر جلوتر، کسی از میان تاریکی فریاد می‌زند: برگرد! برگرد! شاید پنجاه نفری بشوند. نقاب زده‌اند، موتورها را تکیه داده‌اند به جک و صف کشیده‌اند. راه در ملاقات زندانیان اوین هم بسته‌ است. آدم‌ها اما قرار نیست برگردند. یک پیچ پایین‌تر می‌ایستی. سیگاری می‌گیرانی؛ سعی کن تمرکز کنی! بقیه هم کم و بیش همان کار می‌کنند. آدم‌ها در اضطراب، البته اگر دلیل نگرانی‌شان یکی باشد، اغلب مثل هم رفتار می‌کنند. همه بی‌آنکه چیزی بگویند می‌دانند مقصد بعدی کجاست؛ سمت دانشگاه و از آنجا درکه. شاید از بالا بشود.

 

ازدحام آدم و خودرو در میدان دانشگاه، ۱۲ شب، مثل میدان انقلاب ساعت پنج عصر است‌. باور کنید یا نه، باید بیش‌تر هم باشد. باز هم از لابلای خودروها و پیاده‌راه‌ها به سمت شمال. گُله به گُله موتورها، تکیه داده شده‌اند به جک و کنارشان مردان نقاب‌پوش با تفنگ پینت‌بال ایستاده‌اند. کافه‌های درکه همه بسته است‌‌. خبری هم از دست فروشان نیست. آدم‌ها سرازیر می‌شوند سمت پایین. دویست متری مانده به در ملاقات زندان اوین ، بازهم صف مردان نقاب‌پوش. این دفعه دیگر، راستی راستی نمی‌شود جلوتر رفت. آدم‌ها همانجا می‌ایستند چون همه راه‌ها را رفته‌اند و دیگر راهی نمانده.

 

اضطراب، هوای پاییز را لبریز کرده. آدم‌ها،ترس خورده و نگران کنارهم ایستاده‌اند اما خیال برگشتن ندارند. مردان نقاب‌پوش، اجازه عبور نمی‌دهند و خودروها را بر می‌گردانند. آدم‌ها به چشم‌های همدیگر نگاه‌های دزدانه می‌کنند. باید در یکی دو ثانیه تصمیم بگیری و تشخیص بدهی که طرف قابل اعتماد هست یا نه. یک خصلت دیگر آدمیزاد وقتی با نگرانی مشترک روبرو می‌شود این است که دلش می‌خواهد در موردش حرف بزند. اینجا هم یک چیز مشترک بین این آدم هاست؛ اینجوری است که غریبه‌ها با هم خودی می‌شوند؛ یکی دو نگاه دزدانه، یکی دو کلمه رمز مثل «عجب وضعی است» و.... بعدش مثل اینکه طرف را صد سال است که می‌شناسی...

 

اینجا یک جورایی آخر خط است. آدم‌ها نیم ساعتی این پا و آن پا می‌شوند. سر صحبت را با همدیگر باز می‌کنند و سیگار می‌کشند. بعدش باید رفت؛ شاید بشود از در پایین خبری گرفت. جو میدان دانشگاه موقع برگشت امنیتی‌تر شده. به موتورسوار جلویی می‌گویند بزن بغل...می‌‌سابی به الک و لیز می‌خوری..

 

میدان دانشگاه قفل است و خودروها بوق می‌زنند. یک گوشه میدان، یک مرد و دو زن سالمند توی تاریکی نشسته‌اند. دوباره همان تاکتیک همیشگی؛ نگاهِ دزدانه، اسمِ‌‌رمز و بعدش دیگر خودی هستید. یکی از زن‌ها، آرام و بی‌صدا اشک می‌ریزد. مرد و زن دیگر سعی می‌کنند دلداریش بدهند. پسرش آنجاست؛ از آن سر میدان لیزر می‌اندازند و جمع و پراکنده می‌شود. به زحمت از لابلای خودروهایی که سپر به سپر چسبیده‌اند رد می‌شویم و از کنار سالن اجلاس بر می‌گردیم توی اتوبانی که همچنان قفل است. خوبی این مسیر این است که کنارش پیاده‌راهی است که حالا تبدیل شده به خط ویژه موتورها.

 

می‌رسی به همان جایی که یک ساعت پیش بودی. اوضاع اما فرق کرده. روی بلندی کنار اتوبان، نرسیده به پیچ زندان اوین است، کلی آدم ایستاده‌؛ زن و مرد و پیر و جوان. نگران با هم حرف می‌زنند و خبرهایی را که قبل از آمدن از ماهواره شنیده‌اند برای هم تعریف می‌کنند. حس مشترک، حرف مشترک می‌آورد. چند متر جلوتر، یک گروه مامور ایستاده و اجازه عبور نمی‌دهند. رفتارشان اما با همه قبلی‌ها فرق دارد. یکی‌شان میان جمع می‌آید و سعی می‌کند آدم‌ها را دلداری بدهد و آرام کند. زن‌ها سوال‌پیچش می‌کنند؛ «مطمئنی کسی کشته نشده؟» «پس این صداهای انفجار چی بود؟» «مجروحان را کجا بردند؟»

 

02101101

 

مامور پاسخ‌های کلی می‌دهد ولی همین که حرف می‌زند و هم‌‌دلی می‌کند کمی از اضطراب جمع می‌کاهد: «حاج خانوم بخدا ماهم چیز زیادی نمی‌دانیم ولی کسی کشته نشده، آتش چند ساعت پیش خاموش شده، من می‌گم برید خونه تا فردا زنگ بزنند ولی اگر دلت آروم نمی‌گیره همینجا وایستا. ما کاری نداریم». کسی خیال رفتن ندارد. پیرمردی سیگارش را آتش می‌زند و می‌گوید: «این آدم خوبی است. سر سفره پدر مادرش بزرگ شده ولی خبری نداره. باید صبر کنیم زنگ بزنند.»

 

اینجا و آنجا چند زن روی خاک ولو شده‌اند و همینطور که آرام آرام اشک می‌ریزند به گوشی‌های‌شان زُل زده‌اند

 

زمان کند پیش می‌رود. تازه واردها می‌روند با ماموری که دیگر لباس و تفنگس ترسناک به نظر نمی‌رسد حرف می‌زنند و بقیه به گوشی‌های‌شان خیره شده‌اند. گوشی‌هایی که گاه گاهی زنگ می‌خورند اما کسی که منتظر شنیدن صدایش هستند پشت خط نیست‌؛ «نه! هنوز زنگ نزده. تو خبری نداری؟...» حدود ساعت یک و نیم، مامورها جمع می‌کنند و می‌روند. یک دفعه راه باز می‌شود و می‌توانی بدون اینکه جلوت را بگیرند تا در ملاقات زندان اوین بروی. چند نفری راه می‌افتند و عده‌ای می‌مانند. هر دو کار به یک اندازه خود به خودی و غریزی است. تا جلوی در ملاقات می‌رسیم موتورسوارها هم رفته‌اند. فقط چند سرباز روی برجک هستند و یک در بسته...

 

یکی نگران برادرش است که در زندان اوین سرباز است‌. با داد از سربازهای روی برجک حالش را می‌پرسد. بقیه ساکت‌اند و به گوشی‌ها‌ی‌شان خیره شده‌اند. کم‌کم سکوت روی اضطراب پرده می‌کشد. زمان کند و کندتر می‌شود و شب پاییزی سنگین‌تر. آدم‌ها یکی یکی خسته می‌شوند و در گرگ و میش گم می‌شوند...

 

دم رفتن یک زن می‌گوید: «بریم پای ماهواره. دارن از توی زندان زنگ می‌زنند بهشان مستقیم خبر می‌دن» زن دیگر بدون اینکه سر از روی گوشی بردارد می‌گوید: «دروغ میگن از خودشون در میارن. اگر می‌تونست زنگ بزنه به خودمون زنگ می‌زدن»

 

پیرمرد، هندل موتورش را می‌زند و زنش را صدا می‌کند...

حجم ویدیو: 8.49M | مدت زمان ویدیو: 00:00:50 دانلود ویدیو
برچسب ها:
ارسال نظر
  • تازه‌ها
  • پربازدیدها

روایت خبرگزاری قوه قضاییه از مرگ نیکا شاکرمی

مشروبات الکلی تقلبی کجا و چطور پر می‌شوند؟

دیدگاه؛ چرا حکمرانان شنبه را تعطیل نمی‌کنند؟

هزینه عملیات نظامی ایران علیه اسراییل چقدر شد؟

مهریه؛ ابزار سودجویی برخی زنان یا زورگویی برخی مردان؟!

یک بزم کوچک در اسپیناس پالاس...

ماجرای انفجار در اصفهان چیست؟| آمریکا: از گزارش‌هایی درباره‌ی حمله اسرائیل به داخل ایران مطلعیم| فعال شدن پدافند هوایی ایران در آسمان چند استان کشور

حمایت از کدام خانواده؟

چرا تروریست‌ها چابهار را هدف گرفتند؟ | ظرفیت بندر چابهار بیشتر از گوادر است | جنبش‌های تجزیه‌طلبانه بلوچی مخالف سرمایه‌گذاری چین در چابهار هستند

۹۵ درصد قصور پزشکی در بیمارستان بیستون؛ دلیل فلج مغزی بهار

بیانیه سیدمحمد خاتمی در ارتباط با حمله به ساختمان كنسولگرى ايران در سوریه

‏‎از حمله تروریستی به مقر نظامی در راسک و چابهار چه می‌دانیم؟| این گزارش تکمیل می‌شود

حالا چه باید کرد؟

برد و باخت ایران در جنگ اوکراین | جمهوری باکو دست‌ساز استالین است

پیشنهاد سردبیر
زندگی