خبرنگار فراز از آبادان گزارش میدهد
متروپل بدون سانسور!

نشانهها را با اروند میدهند. از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب اروند، همه از یک چیز حرف میزنند. زمزمهها گاه آمیخته به دشنام است و گاه انتقادات معماری و ساختمانسازی: «زیر اون ستون طبقه وسطی رو نگاه کن! هیچ تیرآهن میبینی؟ معلومه که میریزه!».
سینا جهانی: بیشتر کرکرههای آبادان پایین است. در نزدیکیهای متروپل اما ترافیک بیشتر است. توده آدمها توجه را جلب میکند. خودروها تا جایی اجازه تردد دارند و از ۲۰۰متر مانده به آوار، به افراد نیز اجازه ورود نمیدهند. خودروهای امداد و آتشنشانی مرتب در رفتوآمدند. از ورودی خیابان شهید منتظری به خیابان امیری، باقیمانده برجهای دوقلوی متروپل پیداست. برج زاویهدار است و طبقات بالایی کمی به سمت خیابان لنگر انداخته است. جلوتر نمیتوان رفت. خودروها دور میزنند و مردم، سراسیمه به کوچههای فرعی میروند. کوچههایی که از اطراف به پشت آوار میرسند.
خیابان امیری آبادان حال و هوای دیگری دارد. مردها به دستههای چند نفره درسراسر پیادهرو ایستادهاند. متروپل نیمهجان را به انگشت نشان میدهند و از نواقص معماریاش میگویند. خورشید ظهر جنوب، بیتابانه میتابد. زنها در نزدیکترین نقطه به موانع نیروی انتظامی، زیر سایه خودرو هلالاحمر نشستهاند. انتظار در چشمانشان به گریه افتاده و فغان عربی سر دادهاند. زنی زیر تیر برق ایستاده و دقایقی مبهوت شیونهای زیرلب خواهری داغدار است. آنقدر ایستاد و آنقدر تماشا کرد که قفل لبهایش از هم باز شد: «آخر تو رو چه به ساختمانسازی؟ می رفتی آجیلت را میفروختی. بابات که مرد، همه دنیا را ریختی به هم. خدا از خودت و خانوادهات نگذره.» به متروپل نگاه میکرد و اینها را میگفت.
مسوول هلال احمر روی پلههای فلزی که به خودرو میرسد ایستاده و با تلفنی مصاحبه میکند: «تشکر میکنم از مردم شریف و نجیب خوزستان و خواهش میکنم صبوری کنند تا ما کارمان را به نحو احسن انجام بدیم.» از نزدیکترین افراد پشت گیت، از آمار امروز پرسیدم. همه اظهار بیاطلاعی کردند. پسر جوانی ۱۷-۱۸ سالهای که لباس سپاه پوشیده بود جلو آمد: «امروز از صبح ۴ نفر رو بیرون کشیدن. فقط میتونم بگم امید به خدا.» در پاسخ به سوالم که پرسیدم «زنده؟» گفت: «نه عامو!» سرش را به سمت آوار چرخاند و گفت: «یه نگاه به اینجا بنداز. زنده چیه؟»
با کارت خبرنگاری، اجازه عبور از گیت خیابان امیری را دادند. آنسوی حفاظ، گویی جهان دیگری بود. نیروهای جمعیت هلالاحمر، نیروی انتظامی، سپاه، دانشگاه علوم پزشکی حضور دارند. کلاههای زرد مهندسان بهداشت، ایمنی و محیطزیست پتروشیمی آبادان نیز چشم را میزند. لودرها، یکی پشت هم، خالی به پشت متروپل میروند و لبریز آوار خارج میشوند. خروارخروار تکهسیمان و میلگرد که تنها به یک امید از خیابان امیری خارج میشوند؛ کشف حیات.
جلوتر و نزدیکتر به محل اصلی سانحه، چندتا از لباسقرمزهای آتشنشانی داشتند زیر سایه طاق یک ساختمانی نفس تازه میکردند. پرسیدم «اینجا مسوول کیست؟» با لبخند به مرد مشکیپوشی اشاره کرد و داد زد: «سلام فرمانده! خبرنگاره.» نزدیکتر رفتم. گفت همه چیز را میگوید اما خواست حواسم باشد از کار بیکارش نکنند. البته به شوخی!
«ساختمان که کاملا غیر مجاز ساخته شده. از سال ۹۶ به امروز، تمام اسناد و نامهنگاریها با نظاممهندسی و شهرداری موجود است. سازمان نظام مهندسی هیچ کدام از مراحل ساخت و ساز را تایید نکرده بود. آقای عبدالباقی یک شرکت مهندسی سوری درست کرده و سلامت ساختمان را با همان شرکت خودساختهاش به تایید رسانده است. نظام مهندسی نیز از روی همین شرکت مراحل ساخت را تایید کرد. اما بعدها شرکت سوری عبدالباقی خود را به نظام مهندسی معرفی نکرد و سازمان فهمید که فریب خورده. به همین دلیل نامه تاییدیهاش را پس گرفت.»
مرد مشکیپوش را آتشنشانها «فرمانده» صدایش میزدند. لبهایش ترک برداشته بود و سفیدی چشمهایش به سرخی میزد. بین تعریف تخلف «حسین عبدالباقی» در ساخت متروپل، یکدفعه حرفش را قطع کرد و گفت: «زنده یا مردهاش را من نمیدانم. چون نه دیدهام و نه می توانیم تایید کنیم و نه کسی اینجا حضورش را دیده. حالا میگویند یک عبدالباقی اینجا فوت شده؛ الله اعلم! این کار من نیست.»
ادامه داد: «این از ابتدای ماجرا. سانحه رخ داد. در عرض ۳ ثانیه، آوار به زیرزمین و طبقات منفی فرو ریخت. همزمان، طبقات ساندویچی روی هم آوار شدند. همین، فرصت فرار را از همه گرفت. مجروحها و تمام آنهایی که زنده ماندند، بیرون مجموعه بودند و جراحاتشان از ترکشهای آجری و سیمانی بود.» آب دهانش را سفت پایین داد: «ما به خاطر حتی یک درصد احتمال زندهماندن کسی تلاش میکنیم. اما جاهایی که آوار واقعی فروریخته، با این چیزی که میبینم، بعید است کسی زنده بیرون بیاید.»
میگوید آمار دقیقی از تعداد افرادی که داخل ساختمان بودند در دست نیست اما از روی تعداد خانوادههای داغدار و مردان و زنان چشمانتظار میتوان حدسهایی زد: «من خودم ۱۴ خانواده را میشناسم. فقط از یک خانواده ۴ نفر توی ساختمان بودند؛ آقای جلیلیان رفته بود آزمایشگاه، مادر و ۲ دختر ۱۰ ساله و ۱۴ سالهاش را گذاشته بود اینجا آبمیوه بخورند. کافیشاپ داخل هم ظاهرا افتتاحیه داشته و قطعا چند نفر هم آنجا بودند. دوتا ماشین در پارکینگ پایین بود. یکی با ۲ سرنشین که جسدهاشان را درآوردند و دیگری با ۴ سرنشین که همچنان زیر آوار است. تعداد زیادی کارگر در طبقات بالا حضور داشتند. خیلیهاشان شهرستانی بودند و شاید خانوادههاشان حتی از ماجرا خبر هم ندارند. با این اوصاف باید منتظر دستکم ۱۵۰ جانباخته باشیم.»
مردی که فرمانده صدایش میزدند هرچه از وخامت ماجرا میگفت، تمام نمیشد. تکرار میکرد «ما هنوز امید داریم. حتی یک درصد...» اما هر جمله که بعد از این گزارهاش میآمد، سر امید زورکیِ نهفته در صدایش را میبرید: «۱۲ طبقه فروریخته، ساندویچیها روی هم خوابیده، آوار ۳ طبقه را زیر زمین فروبرده. هر طبقه با ضخامت یک متر، باید ۱۲ متر آوار تولید میکرد. اما چیزی که شما میبینید، آوار کاملا همسطح شده. یعنی ۱۲ متر آوار، ۱۰ متر زیر زمین رفته. یعنی در عمل، هرچه زیر آوار مانده، پرس شده است. در این وضعیت، اگر خبردار شدید کسی زنده بیرون آمده بدانید که معجزه بوده...»
از «عبدالباقی» که پرسیدم درخواست کرد که «سوال سیاسی» نپرسم. حالا اینکه مرگ یک آجیلفروش بسازبفروشی را چه به سیاست؟ باید از اهالی آبادان و یا از «مردان سیاست» خوزستان پرسید. با کمی اصرار اما، زبانش کمی به گفتن از عبدالباقی چرخید: «کاسبها میگویند که یک پسرعمو دارد هم اسم با خودش که برادرخانمش هم هست. اما آن عبدالباقیِ مالک متروپل را که میگویند جنازهاش حالا در سردخانه است، حضورش را هیچکس تایید میدانی نکرده. عبدالباقی آدم گمنامی نیست. اگر از این راسته رد شده باشد، ۱۰۰ نفر میدیدند. جنازهاش را هم من ندیدم. شاید فرد دیگری دیده باشد.»
نیروهای امداد از اهواز و شیراز تا همدان و اصفهان و تهران خود را به محل سانحه رساندهاند. لودرها بیوقفه کار میکنند. خاک آوار متروپل روی ویترین تمام مغازههای خیابان امیری نشسته است. مرد سیاهپوش که اصرار دارد نامش فاش نشود میگوید نیرو از همه جا آمده اما تجهیزات نه کافی است و نه بهروز: «هیچ برنامه خاصی برای آوابرداری نداریم.» آفتاب بیتابانه میتابد و انتظار اشک میشوند. نیمهجانی از متروپل، تنها امیدی است که در خیابان امیری آبادان خوزستان سوسو میزند.
دیدگاه تان را بنویسید