زیر آوار متروپل خبری از حیات نیست
ایران در سوگ آبادان

راننده لودر چنگک را پایین آورد. موتورش را خاموش و بیسیمش را روشن کرد: «آقا این نمیافته. به این راحتی نیست.» نمیدانم چرا منتظر ریزش متروپل بود. چون بعید میدانم از آنجا که دقیقا زیر دیوار ستون اصلی بود، جان سالم به در میبرد. آقای فرمانده که این را شنید بیسیم زد: «واینستا! بزن! ۲۰-۲۵ دقیقه بزن ببینیم چی میشه حالا به امید خدا».
حوالی بامداد ۶ خرداد یکی از دوستان تلفنی خبر داد که گویا باقیمانده متروپل نیز فروریخته است. با اینکه به محل حادثه بسیار نزدیک بودم، صراحت صدایش آنقدری بود که باورم شد. تیز لباس پوشیدم و به متروپل رفتم. خبری از آوار تازه نبود.
حضور مردم مثل شبهای گذشته چشمگیر بود و تعدادی پسرجوان نابالغ با لباس سپاه، پشت داربستها از عبورشان ممانعت میکردند. تعداد نیروهای بسیج و سپاه و یگان ویژه در کل زیاد نبود؛ کافی بود. کمی عقبتر، مردم دو دسته شده بودند. اول، زنان سوگوار که چیزی به عربی میخواندند و به سینه میزدند. کنارشان مردهایی، حلقههای سینهزنی داشتند و «واویلا واویلا» میکردند. دسته دوم اما، کمی بیشتر بودند. پشت عزاداران ایستاده بودند و شعارها میدادند؛ سیاسی و غیرسیاسی قاطی هم. زنها گروه خودشان و شعارهای خودشان را داشتند: «دروغه دروغه عبدالباقی نمرده». مردها نیز گوشهای شعار سر داده بودند. ربط روح رضاشاه به آوار متروپل را نمیدانم. در این بین، خبر رسید که آجیلفروشی عبدالباقی را مردم آتش زدهاند.
هرکه مشغول کاری بود. در نزدیکیهای آوار اما جنگ، بین مرگ و زندگی است. شایعه افتاده بود که میخواهند باقیمانده ساختمان را برای نجات جان گروه امداد از خطر مرگ زیر آوار بریزانند و دیگر کشف حیات زیر آوار از اولویت خارج بود. تعدادی با کلاه ایمنی مقابل در اصلی ساختمان روی ستون نور انداخته و دارند کارهایی میکنند. گویا داشتند ستون را از پیکر اصلی ساختمان جدا میکردند. ماشینهای آواربرداری مدام در حرکتند. تعدادی از لای ماشینها میدوند تا از آنطرف خیابان آب آشامیدنی بیاورند. تنش در خیابان امیری موج میزند. این میان، مردم تعدادی گاری آوردهاند تا قهوه و لیموناد صلواتی خیرات کنند. دمای هوا ۳۸ درجه است.
چند دقیقه بعد، دیگر صدای تجهیزات نمیآمد. تقتق بلندگو بلند شد: «آقا اینجا رو تخلیه کنید. برادر زودباش. تخلیه کن! همه برند. داشتند اطراف آوار را خلوت میکردند. نیروهای امدادی، ماموران انتظامی و حتی کادر آواربرداری را نیز بیرون کردند. یکی دواندوان لباس آتشنشانی میآید و داد میزند «داره میافته. ریخت! ریخت!». این جمله را شاید بیش از ۲۰ بار طی این ۳ روز شنیدم. اما هربار، هیچ اتفاقی نیفتاد. گویا تکه بتنی افتاده و هول ریزش آوار حاضران را به بیرون رانده بود. حدود یک ساعت با ترس ریزش آوار گذشت. آبها که از آسیاب افتاد، سرتیمهای عملیات به نزدیکی آوار رفتند. ساعتی بعد گروه نقشهبرداری اعلام کرد که هیچ جابهجایی در ساختمان مشاهده نکرده و متروپل نیمهجان، از جایش تکان نخورده است.
خیابان امیری؛ قلب آبادان
ساعت حدود ۴ و ۲۰ دقیقه بامداد است. حدود ۳۰۰ نفر، شامل بسیجی و سپاهی و آتشنشان و تکنسین حضور دارند. خانمی همراه با همسرش، ۱۰۰ ساندویچ مرغ به محل عملیات آورد. عطر مرغ و کاهو، برای چند دقیقه بوی اجساد را قابلتحملتر کرد. مردی با لباس هلالاحمر پشتش را به کرکره یکی از مغازهها تکیه داده و به همکارش میگوید: «خوب شد امروز مردم رو نذاشتند. خیلی توی دستوپا بودن. برای کمک میاومدن اما کار رو وقفه میانداختن.» جز ۲۰-۳۰ متخصص کنار آوار و ۴۰-۵۰ تا بسیجی پشت گیت، همه گوشهای افتاده بودند. رانندههای آمبولانس اهواز در ماشین خوابشان برده بود. چندتا از هلال احمریها توی پیاده رو، تاولهای پاهاشان را برانداز میکردند. تیم سه نقشهبرداری روی بام ساختمان «پارمیدا» مستقرند و لرزشپیمایی میکنند. مردم پشت گیت ساختمان امیری پرشمارند و پشت هر فرعی منتهی به خیابان چندتایی زن و مرد به انتظار ایستادهاند. متروپل نیز نه قصد ریختن دارد و نه جان ایستادن.
صبح دوباره به متروپل رفتم. اینترنت همراه به کل قطع است و خبری از جایی نداشتم. در مسیر، نگران بودم که نکند متروپل ریخته باشد؟ نکند دیشب را باید تا طلوع آنجا میماندم؟ به چهارراه امیری که رسیدم، «برجهای دوقلوی متروپل» روی برج نیمهکاره را دیدم. هنوز نریخته بود. همه چیز درست مثل دیروز بود.
از فرعی پشت ساختمان به «مسجد نو» رفتم. محیط خیلی امنیتی بود. تعداد نیروهای نظامی چندین برابر دیروز بود. در مسجد را نیز بسته بودند. منتظر ماندم تا کسی در را باز کند. صدای بلند برخورد فلز به سنگ در محیط پژواک میشد. نمیدانستم صدای چیست. مرد سالخوردهای با چندتا محافظ آمدند پشت در و بیسیم زدند. حواس محافظها انقدر به جلوی پاشان بود که در را نبستند و پشتسرشان، وارد مسجد شدم. تعدادی نیروی داوطلب من را از دیروز یادشان بود. مردی که وسط نشسته بود با لبخند گفت «کوکا یعنی میخوای بگی این سیبیل، یه عکس نداره؟». عکسی گرفتم.
روی پشت بام مسجد
به روال روز قبل، رفتم روی بام مسجد. یک لودر بزرگ با چنگک کوچک مخصوص لجن برداری، مداوم روی دیوار پشتی متروپل میکوبید. نیش زنبور روی تن اژدها! به گفته فرمانده عملیات، داشتند متروپل را میریزاندند. تاثیر ضربات اما، تنها همان صدای بلند بیثمر است. ساعت ۱۲ ظهر روز جمعه است و دمای هوا ۴۰ درجه سانتیگراد. لودر از کار ایستاده بود. انگار همه فهمیده بودند که با این کارها، متروپل نمیریزد که نمیریزد! زیر یکی از پنلهای خورشیدی روی بام مسجد نشستم. از وزیر تا نماینده مجلس و تا مدیرعامل فلان شرکت و فلان پتروشیمی یکی پشت دیگری روی بام مسجد میآمدند. سلفیشان را میگرفتند و میرفتند. چنگک لودر همچنان روی دیوار میکوبید. ۷-۸ دقیقهای گذشت. راننده لودر چنگک را پایین آورد و موتورش را خاموش و بیسیمش را روشن کرد: «آقا این نمیافته. به این راحتی نیست.» نمیدانم چرا منتظر ریزش متروپل بود. چون بعید میدانم از آنجا که دقیقا زیر دیوار ستون اصلی بود، جان سالم به در میبرد. آقای فرمانده که این را شنید بیسیم زد: «واینستا! بزن! ۲۰-۲۵ دقیقه بزن ببینیم چی میشه حالا به امید خدا».
داشتم لحظه را با دوربین ثبت میکردم که دستی روی شانهام نشست: «خسته نباشی پسرم. شما از کجایی؟» کارتم را نشان دادم. گفت: «به سلامتی. من دکتر حاجیپور هستم نماینده آمل در مجلس شورای اسلامی. خوب فیلم میگیری! من دارم میرم پیش وزیر میایستم؛ یک دقیقهای ازم بگیر. باشه؟» گفتم «باشه». فیلم را ثبت کردم. نزدیک آمد شمارهاش را داد. گفت همین الان برایش در واتساپ بفرستم. پرسیدم مگر ایشان اینترنت دارند؟ گفت: «عکس هم گرفتی؟» گفتم به هتل که رفتم برایشان ارسال میکنم.
ساعت ۴ شده بود. دمای هوا ۴۱ درجه سانتی گراد. خبری نبود. عملیات کاملا متوقف شده بود. صدای دعوای چند نفر از کوچه میآید. لبه بام ایستادم که دیدم دو نیروی نظامی با لباسهای متفاوت دارند کتککاری میکنند. انگار یکیشان، دیگری را به نزدیکی آوار راه نداده بود. نمیدانم چرا همه میخواستند نزدیک آواز متروپل باشند. تجهیزات که داشتند کار میکردند. متخصصان نیز از دور با لیزر یا پهپاد عملیات را نظارت میکردند، بوی اجساد هم که داشت بیشتر میشد. سرتیم گروه نقشهبرداری بیسیم را خاموش کرد و گفت: «اگه چیزی اون پایین میدن ماهم پاشیم بریم عامو!». منظورش زیر آوار بود.
ساعت ۵ عصر است. خبری نیست. خلاف روزهای نخست، دیگر کسی از احتمال زنده بیرون آمدن کسی حتی حرف هم نمیزند. اصلا به ندرت از اجساد حرف میزند. حالا هرکسی میخواهد یک جوری یکی از این گیتها را رد کند تا فقط از نزدیک نگاهی به متروپل بیندازد. نمیدانم این نزدیک، چه چیزی هست که چنین ولع به جان آقایان انداخته است.
بوی اجساد بیشتر شده، خاک معلق در هوای این اطراف نیز بو گرفته. متروپل قصد ریختن ندارد. آقایان از کشف حیات زیر آوار ساختمان «عبدالباقی» قطع امید کردهاند و آفتاب آبادان نیز دستبردار نیست. اینجا برای خوردن آبمعدنی تگریِ از توی یخ درآمده، فقط ۵-۶ دقیقه فرصت داری...
دیدگاه تان را بنویسید