از زبان جنگجویی بینام که برای جنگ آماده میشود
بخش سوم دفترخاطرات مخفی یک سرباز اوکراینی؛ درآستانه جبهه

زمانی که روسیه در ۲۴ فوریه اوکراین را مورد حمله قرار داد، ولادیمیر پوتین زندگی را برای تمام اوکراینیها تغییر داد. اما هیچیک از آنها به اندازه هزاران نفری که به نیروهای مسلح اوکراین پیوستهاند، این تغییر را تجربه نکردند. سربازان اوکراینیِ حاضر در این جنگ از تمام بخشهای کشور و از همه طبقات اجتماعی بودند. این دفتر خاطرات یکی ازین سربازان از ماه اول حضورش در یک اردوگاه نظامی است. مردی که در اواسط ۳۰ سالگی زندگی خویش، هیچگاه خود را در مقام یک مبارز ندیده بود. او پیش از جنگ، کار هنری انجام میداد. طعم غذاهای عجیب و خاص را میپسندید و ترجیحش لباسهای شیک (که اغلب با مشورت یک استایلیست انتخاب میشدند) بود. اما همو به این احساس رسیده بود که برای جلوگیری ازین نحوستی که گرفتار زندگیشان شده باید به خطمقدم رفت.
.
.
.
روز هجده
از ما خواسته شده تا روی طرحی برای ضدحمله کار کنیم و منطقه جنوبی تحت اشغال روسیه را از اسارت درآوریم. در عالم واقع باید گفت که بچههای ما به طور دائم در حال واردکردن فشار به آن ناحیه هستند و به نظر میرسد به زودی باید شاهد اتفاق مهمی باشیم. و من دلم میخواهد وقتی که آن اتفاق میافتد آنجا باشم. دلم میخواد آن حرامزادهها از خرسون بیرون کنم. قسم میخورم که با دندانهای خودم آنها را از شبهجزیره کینبرن بیرون خواهم کشید. من با دوستانم در آن جزیره کلی خاطره دارم. آنجا چادر میزدیم. شنا میکردیم. روی آتش غذا درست میکردیم. اما حالا اوضاع فرق کرده... مردم میگویند که روسها همهچیز را در آنجا آتش زدهاند؛ حتی پارک ملی را.
مربی بهمان میگوید: «باهوشها از اشتباه خودشان درس میگیرند... اما خردمندان اشتباهات دیگران را سرمشق قرار میدهند.» ما در حال تحلیل عملیات طوفان صحرا در کویت هستیم. سرعت تمارینمان رو به افزایش میرود. بلافاصله پس از جلسه صبح، برای حفر سنگر فرستادندمان بیرون. و ما میپرسیم: «کِی استراحت میکنیم؟» و پاسخ میآید: «وقتی مُردید.» عجیب است. چون اغلب مأموران آموزشیمان ازین ادبیات استفاده نمیکنند... مرگ همیشه برای همه موضوعی حساس بوده است... همه جنگیدهاند و دوستانی را از دست دادهاند؛ اما حالا واقعیتِ ما این است.
حالا دارم پیامهایی هم دریافت میکنم. گزارشات خوبی از آنچه که سربازان دیگر در سر میگذرانند به دستم میرسد؛ ضمن آنکه توصیههاشان نیز کاملاً هوشیارانه است. در کیِف دوستی دارم که بهترین براونیهای شکلاتی را میپزد. او حالا در خرسون مشغول نبرد است. او برایم نوشته: «هیچوقت قهرمانبازی درنیار. هرچی کمتر خیالبافی کنی احتمال زنده موندنت بیشتره. یاد بگیر از فاصلهی ایمن شلیک کنی. اون کلاهخود لعنتی و جلیقه ضدگلولهت رو هم هیچوقت فراموش نکن. فاصلهت رو به هم با اون حرومزادهها حفظ کن. و یادت نره وصیتنامهت رو بنویسی.»
وصیتنامه؟ هیچوقت ایدهای برای این کار نداشتهم. یک کارت اعتباری دارم که آن را هم گذاشتهام پیش مادر و پدرم. دوستانم هم کلید آپارتمانم را دارند. میتوانم تنها با یک تماس بهشان بگویم چطور وارد حساب بانکیام شده و هرچه در آن است بین خودشان تقسیم کنند. پیام دیگری را میخوانم: «باید بدانید که با ۱۵ میلیون گریونیا (واحد پول اوکراین) چه کارهایی میشود انجام داد.» ۱۵ میلیون گریونیا، معادل ۴۰۰ هزار دلار، مبلغی است که اگر بمیرید و تمام مدارکتان مرتب باشد، به خانوادهتان خواهد رسید.
روز نوزده
امروز همان روزیست که منتظرش بودیم. حالا یاد میگیریم چطور میتوان تانکها را منهدم کرد. به جلو خیز برداشته و داخل گودال میپرید. بعد به شیشه تانک شلیک کرده و دیدش را کور میکنید. در حالی که تانک دارد به سمتتان میآید یک نارنجک ضدتانک به سمتش شلیک میکنید. و بعد در آخرین لحظه در گودال فرو رفته و اجازه میدهید از روی (فراز) شما رد بشود.
در یک نبرد واقعی به سمت تانکها نارنجک پرتاب نمیکنیم. این روزها روشهای به مراتب کمخطرتری برای درگیرشدن با آنها وجود دارد. یک موشک جاولین میتواند تانک را از فاصله دو مایلی منهدم کند. ضمن آنکه احتمالش بسیار کم است که یک راننده تانک روسی بهتان مجال بدهد زیر تانک او دراز بکشید. اما نکته اینجاست که اگر از حیوانی وحشی میترسید باید جسارت به خرج داده و وارد قفسش شوید.
هفتههاست که کتاب مناسبی را باز نکردهام. دایره لغاتم چیزی کمتر از ۳۰ واژه است که اغلب آنها هم به دستورات نظامی مربوط میشود. من مطالعه میکنم اما آنچه میخوانم را نمیتوان اسم ادبیات روش گذاشت. من میخواهم زنده بمانم و افراد تحت فرمان خویش را هم نجات بدهم. بنابراین از هر چیزی که به دستم برسد استفاده میکنم: دستورالعملهای رزمی، اسناد فنی تجهیزات نظامی و کُتُبی که به تاکتیکها پرداختهاند. قبل از خواب از گودال نگاهی به بیرون میاندازم. امشب ماه کامل بر فراز پادگان میتابد. صدای جغدی را که به آرامی و از فاصله یکمتریام پرواز میکند میشنوم. مرا میبیند. اما تمایلی به تغییردادن جهت خودش ندارد. بزرگ است و زیبا.
روز بیستم روزنگاری نشده است
روز بیستویک
تمام افراد گودال بینیشان کیپ شده است. همهمان به یکجور ویروس آلوده شدهایم. اکثرمان ضعیف هستیم. حالا فقط دلمان میخواهد بخوابیم. اما مرخصی از کلاسها مستلزم آن است که با افسر وظیفه هماهنگ کرده و به پزشک نیز اطلاع بدهی. طبیبان اینجا تنها از دو روش تشخیص استفاده میکنند: یا دمای بدنتان را چک میکنند و یا بررسی میکنند که آیا تمام اعضای بدنتان سالم هست یا نه.
حالم از وضعیت پیشپاافتاده و بچهگانهای که اطرافم هست به هم میخورد... صدای نالههایشان؛ چه آدمهای بیخود و بیمصرفی هستند. به خودم تلقین میکنم که من آدم خوب و خوشذاتی هستم. پس یک نفس عمیق کشیده و با خود میگویم: «خوب تحمل شرایط برای بعضی بچهها سختتر است.» برخیشان انگار دچار حالات هیستریک شدهاند. انگاری که هنوز در حال پردازش اتفاقاتی هستند که در اطرافشان در حال وقوع است. شاید در ذهنشان این فریاد هست که: «من کجا هستم؟ اینجا دیگه کجاست؟ چه اتفاقی داره برام میافته؟ زنده میمونم یا میمیرم.»
شاید بخشی از مشکل هم به بحث آموزش برمیگردد. و کنتراستی که وجود دارد. بیش از نیمی از مربیان اینجا به کارشان واردند. آنها به کار اهمیت میدهند. تا حدی که در برنامهام هست که بعد از برقراری صلح نیز با آنها دورههایی را بگذرانم. اما در میانشان هم افسرانی هست که افکارشان به شدت قدیمی است. آنها عشقی مضحک به شکوه نظامی دارند. و یقیناً هیچکدامشان برای توجیه استالین از مسیر خود دست نخواهند کشید. همهشان اوکراینی صحبت میکنند و از روسها متنفرند. اما همچنان مردانی هستند از شوروی: افرادی با اذهان بسته، غیرقابل اعتماد و ضد بشر.
روز بیستودو
بیرون نشستهایم و عطر تند گیاه خاراگوش را استشمام میکنیم. حالمان چیزی توُ مایههای رؤیایی و آرام است و داریم از موشکهای امریکاییای حرف میزنیم که خطوط تدارکاتی روسیه را در خرسون ویران کردهاند. کاش میشد تمام جنگ به همین منوال میگذشت؛ درازکشیدن روی چمن با افرادی خوب و گرفتن نور خورشید. اگر موشکی با نام من وجود داشت، دلم میخواست سبک و سیاقش همینقدر شاعرانه باشد!
امروز تظاهر میکنیم که اسیران جنگی هستیم. و من تقریباً یکساعت تمام را با دستانی که به پشتسر بسته شده و دهانی که پوشانده شده است، میگذرانم. موقعیتهای گروگانگیری، حسهای متفاوتی از زمان را القا میکنند. با چشمان پوشیده سخت میشود ادراک درستی از احوال و رفتارهای خویش و موقعیتهای پیرامون به دست بیاوری. من از تیم جدا شده و به زمین پرتاب میشوم. با مشت به کبدم ضربه میزنند... البته نه خیلی محکم. وانمود میشود که انگشت کوچکم را قطع کردهاند. مربی در پایان تمرین میگوید: «تبریک میگم.» و من سخت در تلاشم درک کنم که هدف تمارین امروز چه بوده.
غروب امروز پشت تلفن حرفهای احمقانهای زدم. شاید بیش از حد زیادهگویی کردم. شاید هم زیادی با اضطراب بود. نمیدانم شاید حواسم نبوده و خیلی چیزها را خراب کرده باشم.
روز بیستوسه
برخی افسران آموزشی از کلاسهای تاکتیکی پزشکی ما صرفنظر میکنند. دلیلش را نمیدانم... آخر برخی از آنها از بهترین جلسات سازماندهیشده بودند؛ کلاسهایی که موضوعشان در مورد تفکر در شرایط استرس، به حداقل رساندن آسیب، و کاهش شمار صدمات بود. این جلسات مهم بودند! درست میگم؟ پیش از هر فعالیتی با سرعت میدویم. ایده پشت این کار هم این است که موقعیتی را شبیهسازی کنیم که در آن ضربان قلب و استرس هر دو افزایش پیدا کردهاند.
مربی میگوید: «بدن آسیبدیدهتان، فضای کاریِ شماست. باید با آن احساس راحتی کنید.» نگاهی به چکلیستی که در مدل مقابلم قرار دارد، میاندازم. یک شریانبند را بالای محل کبودیام میبندم. امیدوارم که هیچوقت مجبور نشوم از آن استفاده کنم.
امروز روی درب اتاق غذاخوری تابلویی آویخته شده است: «شام آخر». با عنوان اوریجینالی که براش انتخاب کردهاند قاعدتاً باید چیز خوبی باشد. اصیل. با توجه به آنچه قرار است مقابلمان قرار دهند، یحتمل چیز خوبیست. خوووب! روی میز یک بشقاب برنج ساده است... برنجی که بیش از حد پخته شده. غذای اینجا فقط غذاست... یعنی انتظار چیز خاصی را نباید کشید. و اگر با این دید بهش نگاه کنید احتمالاً خود را مجبور به خوردنش خواهید کرد. گاهی البته موقع نهار بهتان سیب هم میدهند... و اگر خوششانس باشید یک نصف موز.
روز بیستوچهار روزنگاری نشده است
روز بیستوپنج
امروز یک سرهنگ دریایی جدی، کوتاهقد و آفتابسوختهای اینجا بود که به ما طریق عبور از موانع آبی را یاد بدهد. در اقدام بعدیاش نکاتی را نیز در مورد نحوه برخورد با نیروهای مهاجم روسی ارائه میدهد. او میگوید: «روش روسها از پیش کاملاً شفاف و معلوم است. ابتدا نیروهای نیابتی خود را که اغلب از سرزمینهای اشغالی در دونباس اعزام شدهاند، میفرستند. و این حشرات بیمقدار و نگونبخت خوراک توپ میشوند. واحدهای عادی نیز پشتسر آنها میخزند و امید دارند که جلبتوجه نکنند؛ چون اینطور خیال میکنند که شما درگیر برخورد با موج اول هستید. به ما اینطور گفتهاند که هر گروه (هفت نفر) لااقل توسط یک جوخه (به اضافه ۲۱ نفر) مورد حمله قرار خواهند گرفت. دکترین روسی میگوید که شما در هر حملهای، به نسبت «سه به یک» نیاز دارید. اما در ضمن این هشدار هم داده شده که ممکن است این نسبت همیشه هم رعایت نشود.»
سرهنگ در کنار آموزههایش به ما میگوید که از سلامت و تغذیه خود غافل نشویم. اما در عین حال گفته که انجیر و آجیل باعث سردشدن پاهایتان میشوند. او میگوید: «نمیدونستید؟! واقعاً نمیدونستید که خوردن اینها باعث بالاآمدن آلت تناسلیتان میشود؟»
اوکی!
روز بیستوشش روزنگاری نشده است.
روز بیستوهفت
بوهدان امروز ازدواج کرد. او فیلمی از مراسم ازدواجش را به همه افراد حاضر در پناهگاه نشان داد. ویدئویی از عروس هست که با مونوپاد از خودش عکس گرفته. و ویدیوی دیگری از بوهدان که در حال بازکردن یک بطری شامپاین است. او واقعاً خوشحال به نظر میرسد... دست خدا بالای سرش باشد. در اوج هیجانش البته یک خشاب پر از مهمات تفنگ را گم میکند. و ما هم بهش قول میدهیم در پیداکردن آن کمکش کنیم.
کار امروزمان در وهله اول این است که دهکدهای خیالی را که توسط میادین مین احاطه شده است، آزاد کنیم. جوخه من با احتیاط ازین میدان عبور کرده و دشمن را زیر آتش خود مشغول نگه میدارد. در حالی که دو جوخه دیگر در جناحین موضع گرفتهاند. من با حرکات بدنم با افراد خویش ارتباط برقرار میکنم. به ما هشدار دادهاند که رادیوها در یک نبرد واقعی کارآیی نخواهند داشت... چرا که روسها به راحتی میتوانند آنها را مسدود کنند. همانطور که در موقعیتهای خود قرار میگیریم، متوجه میشویم که تیم سوم با مشکل مواجه شده. گلهای گاو در همان نقطهای که این تیم کارشان را شروع کردهاند، دارند میچرند. چوپانانی که آنها را راه میبرند آنقدری دوستانه رفتار میکنند که عکسالعمل بدی نشان ندهیم. آنها میگویند: «شکوه برای اوکراین». با عملیات ناموفق ما شوخی میکنند و بعد میپرسند که چیزی لازم نداریم؟
در تاریکی مطلق به پایگاه برمیگردیم. وُوا پیشنهاد میکند که شب چکمهها را از پایمان درنیاوریم. او میگوید: «در هر حال که فردا باید بپوشیمشان.» هی ووا! مرد عمل! آخه چرا تو باید همچین پیشنهاد احمقانهای بدهی؟
روز بیستوهشت
اول صبحی سروکله مسئول پادگان پیدا میشود. ما او را ژنرال صدا میکنیم. البته او یک ژنرال واقعی نیست. او برایمان به شخصیتی افسانهای تبدیل شده بود. کسی که دربارهاش زیاد شنیده بودیم؛ اما هیچوقت ندیده بودیمش.
با خودم میگویم که «من هیچ دلم نمیخواد در این سیرک شرکت کنم.» سعی میکنم از آن گوشهکنارها رد شده و روی چمنها بنشینم و به کارهای خودم فکر کنم. اما ژنرال مرا میبیند و صدایم میزند. ازم میپرسد که نظرم در مورد پروسه آموزشیای که پشتسر گذاشتیم، چیست؟ آیا چیزی یاد گرفتهام؟ منم میگویم: «اِی کم و بیش.» او میگوید که من نقش خوبی داشته و این پتانسیل را دارم که به یک نظامیِ حرفهای تبدیل بشوم... در حد یک فرمانده گُردان. با خودم میگویم: «این نظر شماست!... من خودم میدانم که برای یادگیری و درک هنوز خیلی جا دارم.»
بعد از ۱۰ کیلومتر دویدن با خانه تماس میگیرم. برای آنها سخت است درک کنند من دارم چه کار میکنم و در آینده چه برنامههایی داریم. تا چند هفته آینده به خطمقدم خواهم رفت... شاید چند روز دیگر. اما من به کاری که میکنم ایمان دارم. این جنگی نیست که بتوان تنها با متخصصان جنگی در آن پیروز شد. فکری که من دارم ساده است: در ماه مارس در برههای زمانی، تانکهای روسی حتی تا فاصلهای کمتر از ۶۰ کیلومتری خانه والدینم هم پیشروی کرده بودند. شاید بگویید برای جنگیدن نیاز به استدلالهای بیشتری هست... اما من میگویم... برای منیکی همین یک دلیل کافیست.
این آخرین دوشنبه ما به عنوان کارآموز است؛ دوشنبه آینده ما سربازانی واقعی خواهیم بود.
- مؤخره: الیور کارول مسئولیت بازگردان خاطرات این سرباز بینام از زبان اوکراینی به انگلیسی را بر عهده داشت.
.
.
.
«پایان نیمهی ابتداییِ خاطرات»
.
ادامه دارد...
دیدگاه تان را بنویسید